آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
sokote eshg lovly بد شانس* ترین آدم حتی لحظه خودکشی نشسته بودم رو نيمكت پارك،كلاغ ها رو مي شمردم تا بياد.سنگ مينداختم بهشون.مي پريدند،دورتر مي نشستند.كمي بعد دوباره بر مي گشتند،جلوم رژه ميرفتند.ساعت از وقت قرار گذشت.نيومد.نگران،كلافه،عصبي شدم.شاخه گلي كه دستم بود سر خم كرده بود و داشت مي پژمرد.طاقم طاق شد.از جام بلند شدم ،ناراحتيم رو خالي كردم سر كلاغ ها. گل رو هم انداختم زمين.پاسارش كردم.گند زدم بهش.گلبرگ هاش كنده و له شد.يقه پالتوم رو دادم بالا،دستام رو كردم تو جيباش.راهم رو كشيدم و رفتم.نرسيده به در پارك صداش از پشت سر اومد.صداي تند قدم هاش و صداي نفس نفس هاش داشت ميومد.بر نگشتم به رووش؛حتي براي دعوا،مرافعه،قهر.از در خارج شدم.خيابون رو به دو گذشتم.هنوز داشت پشتم ميومد.صداي پاشنه چكمه هاش رو ميشنيدم.ميدوييد و صدام مي كرد. اون طرف خيابون ايستادم جلو ماشين.هنوز پشتم بهش بود.كليد انداختم كه در رو باز كنم كه بشينم و برا هميشه برم.درو هنوز باز نكرده بودم كه صداي بوق و ترمزي شديد و فرياد ناله اي كوتاه ريخت تو گوش و جونم. تندي برگشتم ديدمش پخش خيابون شده بود.به روو افتاده بو جلو ماشيني كه بهش زده بود.رانندش هم داشت تو سر خودش مي زد. سرش خورده بود روو آسفالت و پكيده بود و خون راه كشيده بود ميرفت سمت جوي كنار خيابون. ترس خورده و هول دوييدم طرفش .بالا سرش ايستادم. مبهوت.گيج.منگ.هاج و واج نگاش كردم. تو دست چپش بسته ي كوچكي بود.كادو پيچ.محكم چسبيده بودش.نگام رفت روو آستين مانتوش كه بالا شده،ساعتش پيدا بود.چهار و پنج دقيقه.نگام برگشت و ساعت خودمو ديدم؛چهار و چهل و پنج دقيقه!گيج و درب و داغون نگاه ساعت راننده ي بخت برگشته كردم.عدد چهار و پنج دقيقه رو نشون ميداد . . . شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 20:51 :: نويسنده : Arash khodadadi
آنگاه که دل تنها شد دستها این چنین نوشت: دلنوشته بسیار زیبای هانیه دختری از دیار اصفهان به ابدی ترین عشقش پیمان تو درمركزيت دايره عمرمي وهرچه ميگردم در مدارت نميبيني چرا؟
خلاء هم به من ميرسد واز گرماي وجودت در صفر كلوين هم گل ميرويد.كسر تبديل توست كه مرا به مجنون تبديل كرد. در لانه قلبم هيچ كبوتري جز تو جاي نميگيرد،هيچ خاصيت تعدي نميتواند ادعا كند كه كسي هست بهتر از تو.هيچ جبري احتمال بودنت را نميتواند انكار كند.نوك پرگار نگاهت مركز جهان من است و من با ديدنت 360درجه عوض ميشوم.قدر مطلق من بي دستانت منفي است و جذر وجودم صفر.معادله چشمانت جواب تمام نامعادلات من است. تنها دلخوشي ام در نبودت اين است كه من و تو هريك،يك نقطه ايم و دو نقطه هميشه در يك خط به هم ميرسند پس من و تو هميشه دريك خط قرار داريم.هر كجا كه باشي باهر كه باشي به اندازه اي كه نميدانم ولي ميدانم كم نميشود دوستت دارم. الكترون وجودم به گردش در اطراف پروتون وجودت بسته.هندسه ي قلبم بي شكل و تمام وجودم قلب.نوار قلبم با ديدنت سينوس شده و گاه در نبودت مانند معادله درجه يك،خطي صاف. قلبم تشكيل شده از بي نهايت نقطه ي محبتت.
نيست.هيچ كوره آفتابي گرماي هرم نفست را ندارد و عنصري تازه در جدول مندليف قلبم كشف شده بانام تو.* . . . شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 20:50 :: نويسنده : Arash khodadadi
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیامیتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فزیاد میزد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 20:48 :: نويسنده : Arash khodadadi
عاشقی تنها برای مرغ عشق نیست می توان عاشق شدو گنجشک واره زیست! چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, :: 16:20 :: نويسنده : Arash khodadadi
داستان ليلي و مجنون (بنام تو اي آرام جان ) سالهاست که داستان ليلي و مجنون را مکرر ميخوانم و هر بار هم دلم نميايد فقط يکبار بخوانم ، بياييد شما هم اينبار با من همراه شويد و اين داستان را با هم بخوانيم و شايد شما هم چندين بار بخوانيد خدا مشتي خاک را بر گرفت. مي خواست ليلي را بسازد، از عشق خود در آن دميد و ليلي پيش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالياني است که ليلي عشق مي ورزد، ليلي بايد عاشق باشد. زيرا خداوند در آن دميده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق مي شود. ليلي نام تمام دختران ايران زمين است، و شايد نام ديگر انسان واقعي !!!! ليلي زير درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ ،گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناري هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بي تاب بودند، توي انار جا نمي شدند. انار کوچک بود، دانه ها بي تابي کردند، انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روي دست ليلي چکيد. ليلي انار ترک خورده را خورد ، اينجا بود که مجنون به ليلي اش رسيد. در همين هنگام خدا گفت: راز رسيدن فقط همين است، فقط کافيست انار دلت ترک بخورد. خدا انگاه ادامه داد: ليلي يک ماجراست، ماجرايي آکنده از من، ماجرايي که بايد بسازيش. شيطان که طاقت ديدنه عاشق و معشوقي را نداشت گفت: ليلي شدن ، تنها يک اتفاق است، بنشين تا اتفاق بيفتد. آنان که سخن شيطان را باور کردند، نشستند و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد. اما مجنون بلند شد، رفت تا ليلي اش را بسازد ... خدا گفت: ليلي درد است، درد زادني نو، تولدي به دست خويشتن است شيطان گفت: آسودگي ست، خيالي ست خوش. خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن. شيطان گفت: ماندن است و فرو در خويشتن رفتن. خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن. شيطان گفت: ليلي خواستن است، گرفتن و تملک کردن خدا گفت: ليلي سخت است، دير است و دور از دسترس است شيطان گفت: ساده است و همين جا دم دست است ... و اين چنين دنيا پر شد از ليلي هايي زود، ليلي هاي ساده ي اينجايي، ليلي هايي نزديک لحظه اي. خدا گفت: ليلي زندگي است، زيستني از نوعي ديگر چون سخن خدا بدينجا رسيد ، ليلي جاوداني شد و شيطان ديگر نبود. مجنون، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست که ليلي تا ابد طول مي کشد. ليلي مي دانست که مجنون نيامدني است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال. ليلي راه ها را آذين بست و دلش را چراغاني کرد، مجنون نيامد، مجنون نيامدني است. خدا پس از هزار سال ليلي را مي نگريست، چراغاني دلش را، چشم به راهي اش را... خدا به مجنون مي گفت نرود و مجنون نيز به حرف خدا گوش مي داد. خدا ثانيه ها را مي شمرد، صبوري ليلي را. عشق درخت بود، ريشه مي خواست، صبوري ليلي ريشه اش شد. خدا درخت ريشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند. سايه اش خنکي زمين شد، مردم خنکي اش را فهميدند، مردم زير سايه ي درخت ليلي باليدند. ليلي هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت ليلي باز هم ريشه مي کند. خدا درخت ريشه دار را آب مي دهد. مجنون نمي آيد، مجنون هرگز نمي آيد. مجنون نيامدني است، زيرا که درخت باز هم ريشه مي خواهد. ليلي قصه اش را دوباره خواند، براي هزارمين بار و مثل هربار ليلي قصه باز هم مرد. ليلي گريست و گفت: کاش اين گونه نبود. خدا گفت : هيچ کس جز تو قصه ات را تغيير نخواهد داد ،ليلي! قصه ات را عوض کن. ليلي اما مي ترسيد، ليلي به مردن عادت داشت، تاريخ هم به مردن ليلي خو گرفته بود. خدا گفت: ليلي عشق مي ورزد تا نميرد، دنيا ليلي زنده مي خواهد. ليلي آه نيست، ليلي اشک نيست، ليلي معشوقي مرده در تاريخ نيست، ليلي زندگي است. ليلي! زندگي کن اگر ليلي بميرد، ديگر چه کسي ليلي به دنيا بياورد؟ چه کسي گيسوان دختران عاشق را ببافد؟ چه کسي طعام نور را در سفره هاي خوشبختي بچيند؟ چه کسي غبار اندوه را از طاقچه هاي زندگي بروبد؟ چه کسي پيراهن عشق را بدوزد؟ ليلي! قصه ات را دوباره بنويس. ليلي به قصه اش برگشت. اين بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگي. و آن وقت به ياد آورد که تاريخ پر بوده از ليلي هاي ساده ي گمنام و ......
سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 11:0 :: نويسنده : Arash khodadadi
ميدوني وقتي خدا داشت منو بدرقه می کرد بهم چي گفت ؟
جايي که ميري مردمي داره که مي شکننت نکنه غصه بخوري من همه جا باهاتم .
تو تنها نيستي . توکوله بارت عشق ميزارم که بگذري،
قلب ميزارم که جا بدي،
اشک ميدم که همراهيت کنه،
و مرگ که بدوني برميگردي پيشم. سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 10:51 :: نويسنده : Arash khodadadi
روزی یك استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا میزان ایمان دانشجویان اش را بسنجد. دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, :: 13:1 :: نويسنده : Arash khodadadi
شخصي به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟" دو شنبه 4 دی 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : Arash khodadadi
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و... شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : Arash khodadadi
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد . شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 21:20 :: نويسنده : Arash khodadadi
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ... شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 21:16 :: نويسنده : Arash khodadadi
آورد.پسر بچه پرسید:((یک بستنی میوه ای چند است؟))پیشخدمت پاسخ داد:((50 سنت)).پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسید:((یک بستنی ساده چند است؟))در همین حال،تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:((35 سنت)).پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت :((لطفا یک بستنی ساده.))پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی،پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت،از آنچه دید،حیرت کرد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی،2 سکه ی 5سنتی و 5 سکه ی 1 سنتی گذاشته شده بود-برای انعام پیشخدمت. دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, :: 16:44 :: نويسنده : Arash khodadadi
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادرپسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد! دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, :: 16:42 :: نويسنده : Arash khodadadi
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ... دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, :: 16:41 :: نويسنده : Arash khodadadi
مردمی که بیشتر ورزش میکنند ، بیشتر عمر میکنند .... اما چند سال بیشتر را در باشگاه عرق میریزند ! . . . مطالب خنده دار یه پشه مشاهده کردم تو اتاق.رفتم یه دماسنج آوردم نشستم جلوش نشونش دادم و باهاش منطقی بحث کردم که هنوز سرده هوا.اونم قبول کرد و رفت ! . . . یکی از دوراهیهای زندگی وقتی است که نمیدانید در شیشهای مقابلتان را باید «بکشید» یا «فشار دهید»! . . . طنز نوشته های خنده دار دوست عزیز، در هنگام دروغ گفتن حداقلِ شعور را برای مخاطب خود متصور شوید ! . . . بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب ... یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, :: 19:57 :: نويسنده : Arash khodadadi
میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری، میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ، و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
تا عشق تو آمد در قلبم، تو رفتی ، تا آمدم بگویم نرو ،رفته بودی ، تا خواستم فراموشت کنم خودم را فراموش کردم
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
این من هستم که وفادار خواهم ماند ، این تو هستی که تنها بی وفایی از تو جا خواهد ماند! این من هستم که آخرش میسوزم ، این تو هستی که میروی و من با چشمهای خیس به آن دور دستها چشم میدوزم
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
همیشه جایی بود که با دیدنش یاد تو در خاطرم زنده میشد ، همیشه آهنگی بود که با شنیدنش حرفهایت در ذهنم تکرار میشد آن لحظه ها همیشگی نبود ، عشق تو در قلبم ماندنی نبود ، بودنت در کنارم تکرار نشدنی بود!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
اگر بدانی جایگاهت کجاست ، مرا باور میکنی اگر بدانی چقدر دوستت دارم ، درد مرا درمان میکنی تو عزیزی برایم ، تو بی نظیری برایم ، حرف دلم به تو همین است ، قلبت می ماند تا آخرین نفس برایم
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
از خدا دیگر هیچ نمیخواهم ، دیگر هیچ آرزویی ندارم ، رویایم را میخواستم که به آن رسیدم ، دنیا را میخواستم که آن را به دست آوردم ، رویایی که همان دنیای من است، و تویی که همان دنیای منی….
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
خورشید بتابد یا نتابد، ماه باشد یا نباشد، شب و روز من یکی شده ، فرقی ندارد برایم ، همه چیز برایم رویا شده ، عشق تو برایم آرزو شده ، به رویا و آرزو کاری ندارم ، حقیقت این است که دوستت دارم!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
همیشه میترسیدم تو را از دست بدهم ، همیشه میترسیدم رهایم کنی ،مرا تنها بگذاری اما…. تو آنقدر خوبی، که به عشق و دوست داشتن وفاداری که حتی یک لحظه نیز فکر نبودنت را نمیکنم همین مرا خوشحال میکند ، همین مرا به عشق همیشه داشتنت امیدوارم میکند
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
در اوج آسمان به دنبال تو ، هر جا میروی باز هم یکی هست به دنبال تو تویی که در قلب منی و منی که همیشه فدای توام دیگر به دنبال بهترین ها نیستم ، من شیفته آن خوبی های توام
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
همیشه دلتنگی بود و انتظار ، همیشه لبخند بود و به ظاهر یک عاشق ماندگار امروز دیگر مثل همیشه نیست ، حس و حال من مثل گذشته نیست امروز دیگر مثل همیشه نیست ، من هم طاقتی دارم ، صبرم تمام شدنیست
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
گفتی مرا دوست داری ، اما دوست داشتنت دو روز است ، دیروز گذشت و آخرش امروز است!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
روزهای با تو بودن گذشت و رفت ، هر چه بینمان بود تمام شد و رفت ، عشقت را به خاک سپردم و قلبت را فراموش ، اما هنوز آتش غم رفتنت در دلم نشده خاموش!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
بیا با هم یک تصویر زیبای دیگر از عشق بکشیم ، تصویری مثل آن نقاشی دیروز تا به یادگار بماندو این یادگاری مثل یک خاطره بماند ، تا ما نیز مثل خاطره ها باشیم ، نه خاطره ای از گذشته ، خاطره هایی شیرین از هر روز زندگی مان که همیشه تا ابد در قلبمان به یادگار بماند!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
تو برای من عشق نمیشوی ، تو برایم آنچه که میخواستم نمیشوی از همان اول هم نباید به تو دل میبستم ، میدانستم روزی تمام میشوی
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
همیشه اولین و آخرین کلام شعرهایم تو بوده ای همیشه برایم به معنای واقعی یک عشق بوده ای گرچه گهگاهی از تو بی وفایی دیده ام اما همیشه برایم باوفا بوده ای گرچه دلم را میشکنی و اشکم را در می آوری اما تو همیشه برایم یک دنیا بوده ای
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
نمیدانستم برایت کهنه شده ام ، هنوز مدتی نگذشته که برایت تکراری شده ام مهم نیست ، برای همیشه تو را از یاد میبرم ،قلبم هم نخواهد، خاطرت را خاک میکنم تو نبودی لایق من ، تو نبودی عاشق من ، میمانم با همان تنهایی و غم
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
غنچه عشق وا شد و تو را درون آن دیدم ، شبنمی شدم و بر روی تو باریدم تا در اعماق قلبت بنشینم و با عشق و محبتت زنده بمانم
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
همیشه اولین و آخرین کلام شعرهایم تو بوده ای ، میخواهم این شعر اولینش تو باشی و آخرین نداشته باشد همچنان ادامه داشته باشد….
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
همیشه صدایی بود که مرا آرام میکرد، دستهایی بود که دستهای سردم را گرم میکرد همیشه قلبی بود که مرا امیدوارم میکرد، چشمهایی بود که عاشقانه مرا نگاه میکرد همیشه کسی بود که در کنارم قدم میزد ،احساسی بود که مرا درک میکرد حالا من و مانده ام یک دنیای پوچ ، نه صداییست که مرا آرام کند و نه طبیبیست که مرا درمان کند
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥جملات عاشقانه♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مثل امواج دریا آمدی و ساحل قلبم را در میان خودت گرفتی ، همدیگر را دیوانه کرده بودیم با نوازش های هم ، آن سکوت عاشقانه رابه یاد داری در لحظه بوسیدن هم؟ شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 16:22 :: نويسنده : Arash khodadadi
قول داده ام... هنوز هم در ین شبهای بی خواب و بی خاطـــــره
میان این کوچه های تاریک پرسه میزنم اما به هیچ ستارهی دیگری سلام نخواهـــم کرد... پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, :: 19:13 :: نويسنده : Arash khodadadi
![]() ![]() |